رویاهای بلوری
كاش ميشد تا كني باور مرا
اشك چشم و آه سوزان مرا كاش ميشد در زمان بي كسي حس كني سردي دستان مرا گفتمت عشقم به تو از جان فزون است گفتمت سوز دلم از جان برون است :در جوابم خنده ايي آلوده و آتش ميان دوده ....و درد دلم افزوده و اكنون ميان حادثه يا خاطره زهري بدل خاري به پاي من چنين بيهوده بي حاصل ....نگاهم همچنان مانده به ساحل نگاهت آسمانم بود و گم شد دو چشمت سايبانم بود و گم شد به زير آسمان در سايه تو جهان در ديدگانم بود و گم شد در كنج دلم٬ عشق كسي خانه ندارد كس٬ جاي در اين خانه ويرانه ندارد دل را به كف هر كه نهم باز پي آرد در بزم جهان چون دل حسرت كش ما نيست آن شمع كه مي سوزد و پروانه ندارد عشق يعني حسرتي دريك نگاه عشق يعني غربتي بي انتها عشق يعني فرصت اما كوتاه عشق يعني مرگ اما بي صدا
نظرات شما عزیزان: 16 مهر 1389برچسب:, :: 11:28 قبل از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|